روزی مردی ایرانی در زندگی به پوچی رسید و تصمیم به خودکشی نمود. به بالای کوهی رفت و طنابی را که سر دیگرش به درختی محکم بود به گردن خود بست. بشکه ای بنزین روی سر خود خالی کرد و شیشه ای زهر عقرب که با خود داشت را تا ته نوشید. کبریتی را بر افروخت و خود را به آتش کشید و به پایین دره به سمت رود خانه پرید. در حین سقوط ، تفنگی از جیب خود در آورد و به سمت خود شلیک کرد. از قضا تیر به خطا رفت و طناب بالای سر او را برید. به خاطر سرعت زیاد سقوط کردن ، حالش به هم خورد و تمام زهر عقرب را بالا آورد. به داخل رود خانه افتاد و آتش نیز خاموش شد و این چنین زنده ماند. پیرمرد دهقانی که از مسیر می گذشت او را بی هوش در میان رود یافت. برای مداوا او را در شهر به بیمارستانی دولتی فرستاد. و اما متاسفانه به علت نبود امکانات کافی در بیمارستان ، مرد به ندای حق لبیک گفت و جان به جان آفرین تسلیم نمود.
۹۳/۰۸/۲۰
محمدمهدی هوشیاربخش