روزی مادری بچه ی خود را نزد ملا برد و گفت : ملا این بچه از من حرف شنوی ندارد ، اگر امکان دارد یک خورده عصبانیت نشان بده تا این بچه کمی‌بترسد . ملا یک مرتبه عبایش را برداشت و عمامه اش  را محکم بر زمین زد و چنان فریادی کشید که هم بچه و هم مادرش از ترس بیهوش شدند . بعد که به هوش آمدند ، مادر گفت : این چه کاری بود ملا ؟ من گفتم کمی‌بچه را تشر بزن . ملا گفت : من وقتی عصبانی بشم دیگه حد و مرز ندارد و قابل مهار کردن نیست