در دلم نیست از این پس هوس صهباییساقیا بهر من آور سبد کالایی!اولویت به خدا با من شیدا باشد«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»کیست مفلس‌تر از این شاعر‌ مسکین که منم؟«خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی»بی تعلل سبدم را بده و شادم کنبه‌خدا گر ندهی کِش بروم از جایی!داخل خمره، برنج‌ام ده و در جام، پنیر!روغنم را پس ازآن، در قدحی- مینایی!ای به قربان تو و مرحمت والایتکس ندیده‌ست چنین مرحمت والاییگیرم اندر صف کالا و هجوم مردمبشکند از منِ محنت‌زده، دستی- پایی!دست و پایم به فدای سبد کالایتسر من هم شکند، نیست مرا پرواییدست و پا و سر من گر برود باکی نیستباز صد شکر که باقیست دگر اعضاییتوی صف یکسره هل دادم و هل دادندمنیست این جز کنش و واکنش زیبایی!یک نفر از تهِ صف تا سرِ صف برد هجوممات ماندم که عجب حملۀ برق آسایی!دیگری گفت:کجا؟گفت:شما را سنه‌نه!ناگهان گشت به‌پا داخل صف، دعواییاز سر و کلّۀ هم خلق چو بالا رفتندپیری افتاد به زیر قدمِ بُرنایی!آن کرامت که از آن دم زده‌ای جز این نیستنیست در لطف تو یک ذرّه اگر-امّایی!نازم این لطفِ کریمانه و شاهانۀ توکان بیرزد به چنین محنت جان‌فرسایی! شکر گویم که خدا کرد دعایم را گوشچون طلب کردم از او دولت روشن‌رایی«این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت»بر در میکده با هلهله یک بابایی(!):عقل و تدبیر گر این است که ساقی دارد«وای اگر از پس امروز بوَد فردایی»!*بس کن ای شاعر ناپخته که شعرت همه بودشوخی بی‌مزه‌ای ،صحبت بی‌معنایی!