از هفته های آتی بهترین کتاب های طنز را معرفی خواهیم کرد منتظرباشید
۱۹ آذر ۹۲ ، ۱۶:۳۰
محمدمهدی ظهیری فرح
مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
۰۷ آذر ۹۲ ، ۰۶:۰۹
محمدمهدی ظهیری فرح
حتما اطلاع دارید که در دولت دهم نشر چشمه بهخاطر فرستادن کتابهایی با محتوای بی ادبی به وزارت ارشاد و خدشه دار کردن عفت ممیزانی که ذهنشان مثل یک لوح سفید پاک و منزه است لغو مجوز شد و همینطور این را هم میدانید که وزیر ارشاد چند روز پیش گفت که فعالیت نشر چشمه بلامانع است ولی عمرا اگر بدانید روز بعدش خبرگزاری فارس محتوای غیراخلاقی کتابهای منتشر نشده نشر چشمه را فاش کرد و کاری کرد تا ما مخالفان لغو مجوز نشر چشمه به همراه خودنشر چشمه، وزیر ارشاد، شبه روشنفکران، لیبرالیستها، امپریالیستها، جیره خواران آمریکا، لوران فابیوس، محمد خاتمیو جرج سوروس دیگر از خجالت نتوانیم سرمان را جلوی زن و بچه بلند کنیم
۲۸ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۰
محمدمهدی ظهیری فرح
با توجه به افشاگری برنامه نود در خصوص ارسال نامه بدون شرح و تفسیر فیفا برای باشگاههای لیگ برتری و گرفتن امضا به روشهای کاملا فنی(!) بعید نیست کنفدراسیون فوتبال آسیا برای انتخاب بهترین فدراسیون نیز فرمهایی را ارسال کرده باشد که به امضای مدیران عامل باشگاههای فوتبال برسد. متن مکالمه تلفنی نماینده فدارسیون برای امضای فرمها با مدیران عامل را در ادامه میخوانید:باشگاه استقلال- الو حاجی! یه دونهای به مولا. شوالیه جون، یه فرم فرستادم برای گرفتن ایزو 2013 نشان شوالیهات. کار از محکم کاری عیب نمیکنه. تا ظهر امضا کن بفرست که دیر بشه مدرک دکترات هم میره زیر سوال. خرابتم حاجی. یه دونهای. منتظرم.باشگاه پرسپولیس - الو سردار! نیستی کم پیدایی؟ یه سر به ما بزن! رای کمیته انضباطی رو هم برات عوض میکنم...فعلا یه فرم فرستادم سریع امضا بزن پاش تا ظهر باید فکس بشه فیفا! چیز مهمی نیس درباره مالیات باشگاهه که باید بگی ما درآمد نداریم و بدبختیم و...من همه کاراشو کردم، شما فقط بفرست بیاد تا ظهر نشده بزنم بره تا خلاص شی از مالیات. تی فدا!باشگاه سایپا- الو سلام. ارادت. آقا یه فرم فرستادم سریع امضا کنین با پیک بفرستین بیاد. درباره جابهجایی مربی قبل از نیم فصله. اگر نفرستین جریمه میشین و شاید هم از لیگ حذف شین. خیالت تخت باقی کاراش با خودم. آره میدونم تقصیر حاجی مایلیه. میدونم. آخ آخ..امان از مایلی...منتظرم سریع بفرست.باشگاه سپاهان- الو مهندس فرم رو دیدی؟ امضا کن که اوضاع خیته. میگن باشگاه شما از دولت پول می گیره. من رایزنی کردم و گفتم شما خصوصی هستین. همین فرم و امضای آخر مونده، بزنی باقیش حله. آره قربونت.باشگاه تراکتورسازی- یاشاسین تراختور...هه هه هه. حاجی جون امضا کن اون فرمو که تا ظهر بیشتر وقت نداریم. فرم پرتماشاگرترین تیمهای دنیاست. ما اسم تیم شمارو دادیم. این درخواستشه. بی سروصدا امضا کن بده بیاد که باقی بفهمن کارمون زاره. باقیش با من. ساغول. میخوامت...باشگاه ملونسلام بر استاد! آقا خوب میبرین ها...یه فرم فرستادم سریع برین دفتر امضا کنین که اگه تا ظهر نرسه فیفا، ملوان منحل میشه. داستان داره. بعدا واست میگم. نه بابا کاری نکردم. وظیفهم بود. من گفتم اگه زنگ نزنم بهت شاید پشت کوش بندازی یه وقت بعدا گله کنی که چرا...آره الان پای فکسم، بفرست بیاد!باشگاه فجرالو کاکو! این فرمو دیدی؟ ها...آره عزیزم درباره اعتراض تیمهای لیگ برتره که فیفا حساس شده چرا زمین شما همیشه شخم خورده اس. این فرم خود اظهاری درباره رفع مشکل تا پایان ساله. امضا کن سریع بفرست تا خودم داستانو یه جوری فیصله بدم. فدات شم. دارمت خیالت راحت.**ظهر دفتر رییس فدراسیونکفاشیان در حال ریز خندیدن است. مسئول فرمها وارد میشود:- این فرمهای امضا شده، اینم فرمهای دوم که پیوست میشه بهشون. آقا همه به شما نمره A یا همون 100 رو دادن. رییس فدراسیون انگلستان هم اینقدر بین مدیران عامل باشگاهها محبوبیت نداره که شما دارین...حله! جایزه واسه خودته حاجی...کفاشیان در حال ادامه دادن خنده است!
۲۸ آبان ۹۲ ، ۲۰:۵۶
محمدمهدی ظهیری فرح
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!
۲۵ آبان ۹۲ ، ۱۶:۲۷
محمدمهدی ظهیری فرح
ازتمامی بازدیدکنندگان انتظارگذاشتن نظر را داریم تاببینیم در چه حدی هستیم وباتشکر از ابراز علاقه دوستان از این سایت این سایت اسپانسر اصلی آن موسسه نور الرضا (ع) استوعلاقه ای به کسب درامد از بازدید ها را ندارد.
۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۹:۴۷
محمدمهدی ظهیری فرح
شمر بن فرط ضیابی کلابی معروف به شمربن ذیالجوشن یکی از فرماندهان سپاه امیرالمؤمنین علی (ع) در جنگ صفین بود که تا مرز شهادت پیش رفت و جانباز شد ولی با گذشت زمان در لشکر خوارج قرار گرفت و در واقعه عاشورا در لشکر عبیدالله بن زیاد سر بهترین مخلوق خدا را از پیکر مبارکش جدا نمود.شمری که تا مرز بهشت رفت اینک جایگاهی در جهنم دارد که هرکسی در آن جایگاه پست قرار نمی گیرد و تنها دلیل آن هم بی بصیرتی شمر و نشناختن امام زمان خود بود زیرا که شمر مادیات دنیا را به لذت های آخرت فروخت.امروز هم در کشور ما هستند افرادی که روزی ادعای اطاعت از رهبری داشته اند اما امروز مدعی پست و مقامهستند و خون مردم را میمکند تا بر اندوخته هایشان افزوده شود. در حوادث سال 88 خوب دیدیم عده ای چگونه چهره واقعی خود را به نمایش همگان گذاشتند و هنوز هم بر طبل بی بصیرتی خود می کوبند. کشور ما از ابتدای انقلاب شمر های زیادی را به خود دیده است ولی اگر از واقعه عاشورا و درس بصیرت را می آموختند هرگز تن به این خیانت نمی دادند....
۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۸:۱۲
محمدمهدی ظهیری فرح
روز در چشمان من است به سفیدی چشمانم نگاه کن .شب در چشمان من است به سیاهی چشمان نگاه کن.شب و روز در چشمان من است به چشمانم نگاه کن .پلک اگر فرو بندمجهانی در ظلمات فرو خواهد رفت فاصله پلک زدن یک ثانیهامافاصله بستن پلک دلم سال هاست. اما باز شدنش باخداستکاش ... کاش..باز شود دوباره پلک دلم بعد از سال هاکاش برگردم به کودکی تا همیشه پلک دلم باز باشدآری حال این دوستان پلک دلم را آتش زده اندگزیده ای از کتاب اسرارالظهیر اثری از محمدمهدی ظهیری فرحاین کتاب در آستانه چاپ می باشد.موضوع این کتاب رازهای زندگی خود نویسنده است که در بیشتر بخش های کتاب از طنز استفاده شده است..
۲۰ آبان ۹۲ ، ۲۱:۳۲
محمدمهدی ظهیری فرح
سلام من به محرمســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا
بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش
بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدیسـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب
بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـبسلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضلسـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر
بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجرسلام من به محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم
به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسمسـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره ی اصـغـر
به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه
بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینهسـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شـقـی زهـیـرش
بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرشسلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـشسلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب
"در نا امیدی بسی امید است / پایان شب سیه سپید است...
۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۹:۳۲
محمدمهدی ظهیری فرح
کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنوبه رستم چنین گفت اون جومونگ!ندارم ز امثال تو هیچ باککه گر گنده ای من ز تو برترماگر تو یلی من ز تو یلترمرستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:منم مرد مردان ایران زمینز مادر نزادست چون من چنینتو ای جوجه با این قد و هیکلتبرو تا نخورده است گرز بر سرتجومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:تو را هیچ کس بین ایرانیاننمی داندت چیست نام و نشانولی نام جومونگ و سوسانو راهمه میشناسند در هر مکانتو جز گنده بودن به چی دلخوشیبیا عکس من را به پوستر ببینببین تی وی ات را که من سوژشمببین حال میدن در جراید به منمنم سانگ ایل گوکه نامدارز من گنده تر نامده در جهانتو در پیش من مور هم نیستیکانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستیدر اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:چنین گفت رستم به این مرد جنگجومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگچنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکیکه دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکیمگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟من آن (تسو) سوسولت! نیستممنم رستم، آن شیر ایــران زمین(بویو) کوچک است در نگاهم همینبعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:جومونگ آمد از پشت تل سیاهکنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!بگفت:هین! منم آن جومونگ رشیدهم اینک صدایت به گوشــم رسید(سوسانو) هماره بود همسرمدهــم من به فرمان او این سرمچون او گفته با تو نجنگم رواستدگر هر چه گویم به او بر هواست!
۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۶:۰۷
محمدمهدی ظهیری فرح