۳۵ مطلب با موضوع «خاطرات طنز شما» ثبت شده است
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه هاهم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..
۲۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۹
محمدمهدی ظهیری فرح
برای
اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته
بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم
اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای
تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا
امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی
سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256
بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو
گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا
بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون
رفت.
۲۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷
محمدمهدی ظهیری فرح
پیرمردی گوشی را برداشت و بعد ازیکی دو تا سرفه گفت : بهشت زهرا بفرمائید
راستش من کار دیگری داشتم وقصدم هم اذیت کردن نبود اما نمی دانم چی شد که
یک دفعه یاد خوشمزگی بچه های جبهه افتادم و باخود گفتم بگذار یه خورده سر
به سر پیرمرد بگذارم ((این بود که تا گفت بهشت زهرا بفرمایید . گفتم شهیدان زنده اند؟
با تعجب پرسید یعنی چه معلومه که زنده اند بر منکرش لعنت .گفتم :((پس لطفا وصل کنید قطعه بیست و سه .)) گفت : چی ؟ ترسیدم بهم بدوبیراه بگویید که گوشی را گذاشتم زمین و گفتم ما نبودیم !!!!
۲۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۳
محمدمهدی ظهیری فرح
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .نگاه
کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش
گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!ارسال شده توسط وبلاگ علمدار
۲۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۰
محمدمهدی ظهیری فرح
خرمشهر بودیم ! آشپز وکمک آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره
رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چید جلوی بچه ها .رفت نون بیاره که
علیرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! یادتون نره ! )) آشپزاومد و تند و تند
دوتا نون گذاشت جلوی هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زیر
پیراهنشون . کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد . تعجب کرد . تند و تند برای
هرنفر دوتا کوکو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون
هائی که زیر پیراهنشون بود . آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل
زدند به سفره . بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی :(( ما گشنمونه
یاالله ! )) . که حاجی داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دوید روبروی
حاجی و گفت : حاجی ! اینها دیگه کیند ! کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!!
. فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ آشپز گفت تو یه چشم بهم زدن مثل
آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !! آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه
ها نونها و کوکوهارو یواشکی گذاشتند تو سفره . حاجی گفت این بیچاره ها که
هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه سفره کرد . کمی چشماشو باز وبسته کرد
. با تعجب سرش رو تکونی داد و گفت : جل الخالق !؟ اینها دیونه اند یا اجنه
؟! و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو
لرزوند ...ارسال شده توسط وبلاگ علمدار
۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۷
محمدمهدی ظهیری فرح