۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است
نقدهایی مثبت و نازکتر از گل بایدشدلبر ما را که تدبیر و تعقل بایدشخرده بر جمعیت زلفش اگر گیرد کسیبس پریشانی که از آن جعد و کاکل بایدشتا ببیند چند تار زلف او را چون کمندقدرت تصویرسازی و تخیل بایدش!چشم را چون شست و بعدش دید جور دیگریآن دو رشته در نظر گیسوی سنبل بایدش!گر در آن زلف و دماغ و چشم و ابرو مشکلیست
۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۵۴
محمدمهدی ظهیری فرح
اهل دانشگاهم ، روزگارم خوش نیستژتونی دارم ، خرده عقلی ، سر سوزن شوقیاهل دانشگاهم ، پیشه ام گپ زدن استگاه گاهی می نویسم تکلیفمی سپارم به شماتا به یک نمره ناقابل بیستکه در آن زندانی ست ، دلتان زنده شودچه خیالی چه خیالی می دانمگپ زدن بیهوده استخوب می دانم دانشم بیهوده است:استاد از من پرسید.... ...بقیه در ادامه مطلب
۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۵۰
محمدمهدی ظهیری فرح
در دلم نیست از این پس هوس صهباییساقیا بهر من آور سبد کالایی!اولویت به خدا با من شیدا باشد«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»کیست مفلستر از این شاعر مسکین که منم؟«خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی»بی تعلل سبدم را بده و شادم کنبهخدا گر ندهی کِش بروم از جایی!داخل خمره، برنجام ده و در جام، پنیر!روغنم را پس ازآن، در قدحی- مینایی!ای به قربان تو و مرحمت والایتکس ندیدهست چنین مرحمت والاییگیرم اندر صف کالا و هجوم مردمبشکند از منِ محنتزده، دستی- پایی!دست و پایم به فدای سبد کالایتسر من هم شکند، نیست مرا پرواییدست و پا و سر من گر برود باکی نیستباز صد شکر که باقیست دگر اعضاییتوی صف یکسره هل دادم و هل دادندمنیست این جز کنش و واکنش زیبایی!یک نفر از تهِ صف تا سرِ صف برد هجوممات ماندم که عجب حملۀ برق آسایی!دیگری گفت:کجا؟گفت:شما را سنهنه!ناگهان گشت بهپا داخل صف، دعواییاز سر و کلّۀ هم خلق چو بالا رفتندپیری افتاد به زیر قدمِ بُرنایی!آن کرامت که از آن دم زدهای جز این نیستنیست در لطف تو یک ذرّه اگر-امّایی!نازم این لطفِ کریمانه و شاهانۀ توکان بیرزد به چنین محنت جانفرسایی! شکر گویم که خدا کرد دعایم را گوشچون طلب کردم از او دولت روشنرایی«این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت»بر در میکده با هلهله یک بابایی(!):عقل و تدبیر گر این است که ساقی دارد«وای اگر از پس امروز بوَد فردایی»!*بس کن ای شاعر ناپخته که شعرت همه بودشوخی بیمزهای ،صحبت بیمعنایی!
۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۲۳
محمدمهدی ظهیری فرح
یکی از بزرگان به شکلی تمیزشنیدم که چسبید عمری به میز!چو گیسویِ مهطلعتانِ «طراز»مدیریت و عمر او شد درازبه هنگام نزعش ز خویشان کسیبرآن میز زد زور بیجا بسینشد کَنده میز از برِ محتضرمگر شد از آن محتضر را خبربزد شیشۀ قرص را بر سرشکه میزش نگردد جدا از برشهمه در عجب چون پس از مرگ نیزنداد از کف خویش دامان میزنگو میز بر کس ندارد وفاتو بنگر وفاداری میز راشده میّت و میز با هم کفندر این کار حیران شده گورکنجدا کردنش چون نه مقدور شدبه همراه آن میز در گور شد!
۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۸
محمدمهدی ظهیری فرح
یکی را گرفتند در پارتیرهایش نمودند با پارتی!سه روز دگر باز شد بازداشتعمویش رسید و وثیقه گذاشتدوهفته دگر داد تشکیل «تور»در آن تورِ علمی(!) اُناث و ذُکور!همانروز شد جلب در خانه-باغبه همراه سی-چل نفر هماَیاغ!پژوهندگانِ صفاجویِ «تور»فتادند این دفعه ناگه به تور!تمامی سبکجامه و خسته تنشدند از برِ نارون توی «وَن»(!)شد این بار قصه ز لونی دگرنشد لابیِ آن پسر کارگرنبود از «قضا»یش گریز و گزیربه ناگاه شد سوژهای دلپذیردو صدبرگ پر کرد با چشم تراز او دیدهبان حقوق بشر!یکی داد او را «مبارز» لقبیکی خواند او را:«عدالت طلب»دوخط نامه کردند از او علَمبخواندند او را :«چریکِ قلم»(!)یکی بهر او شعر خواند از فراقیکی تیتر زد:«مرگ بر اختناق!»زندندش دو «کمپین» در «فیس بوک»مضامین بسیار کردند کوکیکی توی چتهای آی.آر.سی!یکی توی بیبیسیِ فارسی!ورا «قهرمان» خواند «شیمون پرز»«اوباما»ش :«دانشجوی معترض!»چنینش فلک بانیِ خیر شدبسی «لایک» خورد و بسی «شِیر» شد!ای انسان درون تو کلّی هنرولیکن از آنها خودت بیخبرفلک در تو گیرم نهانش کندکسی بایدت تا عیانش کندمکن اینقدَر منفعل، قوّه رارها ساز نیروی بالقوّه را!بشر چیست؟گنجینۀ رازهاپی کشف آن، قهرمانسازها!
۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۷
محمدمهدی ظهیری فرح